پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان سگ و قصاب
نوشته شده در سه شنبه 6 خرداد 1393
بازدید : 958
نویسنده : صادق خضری

ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺳﮕﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺣﺮﮐﺘﯽ
ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﺵ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺳﮓ ﺩﯾﺪ . ﮐﺎﻏﺬ ﺭﺍ
ﮔﺮﻓﺖ. ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ « ﻟﻄﻔﺎ ۱۲ ﺳﻮﺳﯿﺲ ﻭ ﯾﻪ ﺭﺍﻥ ﮔﻮﺷﺖ
ﺑﺪﯾﻦ» . ۱۰ ﺩﻻﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻮﺩ. ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ...
ﺳﻮﺳﯿﺲ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺳﮓ
ﮔﺬﺍﺷﺖ .
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ .
ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻮﺩ
ﺗﻌﻄﯿﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﮓ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺳﮓ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ
ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺧﻂ ﮐﺸﯽ ﺭﺳﯿﺪ. ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﺩ ﺷﺪ.
ﻗﺼﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺳﮓ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺳﯿﺪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ
ﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .
ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﮐﺖ ﺳﮓ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺁﻣﺪ, ﺳﮓ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ
ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﻌﺪﯼ ﺁﻣﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺁﻧﺮﺍ
ﭼﮏ ﮐﺮﺩ. ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ .
ﻗﺼﺎﺏ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ .
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺣﻮﻣﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﮓ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺳﮓ ﺭﻭﯼ ﭘﻨﺠﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺯﻧﮓ
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺍ ﺯﺩ. ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺳﮓ ﺑﺎ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ . ﻗﺼﺎﺏ ﻫﻢ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ .
ﺳﮓ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ . ﮔﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﻠﻪ
ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪ . ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ . ﺳﮓ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺑﺎﻍ
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ
ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ
ﺑﺮﮔﺸﺖ .
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺳﮓ ﻭ ﮐﺮﺩ.
ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ: ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ؟ ﺍﯾﻦ ﺳﮓ ﯾﻪ ﻧﺎﺑﻐﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪﻡ .
ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﺎﻫﻮﺵ؟ ﺍﯾﻦ
ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﻤﻖ ﮐﻠﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ
ﮐﻨﻪ.
" ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﻠﯿﻮ "
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ :
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ. ﻭ
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ، ﺑﻄﻮﺭ ﻗﻄﻊ ﺑﺮﺍﯼ
ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻭ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺍﺳﺖ . ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ
ﺍﯾﻦ ﺗﻨﺎﻗﻀﺎﺕ ﺍﺳﺖ . ﭘﺲ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺭﺯﺵ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ
ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺪﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان سگ و قصاب , داستان جالب , داستان ,



داستان مرد ارایشگر
نوشته شده در دو شنبه 5 خرداد 1393
بازدید : 885
نویسنده : صادق خضری

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته ...باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟”

آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

...مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!” مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.” آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین جاست. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد...


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان مرد ارایشگر , داستان جالب , خواندنی ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد